ناگهان آمد و از کنج لبش خون می‌ریخت

مثل یک مار جوان در دلم افسون می‌ریخت

مست بود و به تماشای خودش آمده بود

آن‌چه را در دلِ خود داشت به بیرون می‌ریخت

بعد من بودم و دنیای پر از مرگ و ملال

بعد هم مرگ که در حلق من افیون می‌ریخت

زند‌ه‌‎گی گرچه مرا موم کفِ دستش ساخت

باید این‌بار به یک شکلِ دگرگون می‌ریخت

لیلی از خاطرۀ آدم شرقی کوچید

عشق آبی شد و از آلتِ مجنون می‌ریخت

قصه کوتاه که او آمد و من خاک شدم

آسمان خاک مرا بر سرش اکنون می‌ریخت

نظرات 4 + ارسال نظر
رامین مظهر 1391/07/14 ساعت 11:25 ق.ظ

مثل همیشه بینظیر لالا کاوه عزیزم
چاپ "ترانه و تروریست" را خبر شدم و از عمق دل به شما مبارک باد میگویم...

سلام کاوه عزیز!
خیلی زیبا با یک فضای کاملن تازه کیف کردم .... به رباعی دعوتید

زهرا 1392/02/06 ساعت 07:52 ب.ظ

درود همیشه عالی موفق باشید درضمن لینک هستید اگرشما هم....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد